داستان و ریشه ی ضرب المثل های ایرانی
در این مقاله ضرب المثل های شیرین فارسی را به همراه داستان های آنها نقل می کنیم،امیدواریم از خواندن آنها لذت ببرید،چرا که دانستن ریشه و داستان هر ضرب المثل شیرینی آن را چند برابر میکند.
فهرست ضرب المثل هایی که در این مقاله خواهید خواند:
۲-جوجه را آخر پاییز می شمارند.
۱-جواب ابلهان خاموشی است.
نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید،اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد.
روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید.
از خرش فرود آمد و خر خود را کنار اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند.
شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند.
روستایی آن سخن را نشنیده گرفت،با شیخ به نان خوردن مشغول گشت.
ناگاه اسب لگدی زد.
روستایی گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد.
شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود.
روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد.
قاضی از ماوقع سوال کرد.
شیخ هم چنان خاموش بود.
قاضی به روستایی گفت: این مرد لال است؟
روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد.
پیش از این با من سخن گفته.
قاضی پرسید : با تو سخن گفت؟روستایی جواب داد:بله،او گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند.
قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت.
شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مثل گشت:جواب ابلهان خاموشی است.
۲-جوجه را آخر پاییز می شمارند
ما ایرانیان در رجزخوانی های خود ضرب المثل جوجه را آخر پاییز می شمارند را به زبان می آوریم اما چرا جوجه را آخر پاییز می شمارند.
پاییز فصل دشواری در زندگی جوجه ها است، جوجه ها در فصل بهار از تخم بیرون می آیند و مراحل رشد را به خوبی سپری می کنند اما با فرا رسیدن فصل پاییز به دلایل گوناگون بسیاری از جوجه ها از بین می روند و تعدادی از آنها باقی می مانند، به همین خاطر می گویند جوجه را آخر پاییز می شمارند.
در گذشته بخشی از اقتصاد خانوار از طریق دامپروری و داشتن مرغ تامین می شد بنابراین حفظ تکثیر طیور برای خانواده ها از اهمیت بالایی برخوردار بود و تلاش برای زنده ماندن جوجه ها همیشه از سوی بانوان خانه دنبال می شد. در فصل پاییز و خصوصا ماه آذر سرماهای سخت باعث تلف شدن طیور خانوارها می شد.
از این رو زنان خانه از جوجه هابه خوبی نگهداری می کردند تا جوجه ها زنده بمانند و با این کار نشان می دادند به اقتصاد خانوار توجه ویژه ای دارند. جوجه ها از نظر فرهنگی نماد آمال و آرزوهای انسان ها بودند و جوجه هرکسی به آخر پاییز رسیده بود،می گفتند که او به آرزوهایش رسیده است.
در آخر پاییز و قبل از آغاز مراسم یلدا زنان خانواده تا عصر آخرین روز پاییزی جوجه ها را یکی یکی می شمردند و نتیجه 6 ماه زحمت خود را می دیدند
۳-آسیاب به نوبت
داستانی در مثنوی مولوی وجود دارد که معنای این ضرب المثل می باشد.
روزی زاهدی به یک آسیاب میرود و رو می کند به آسیابان و میگوید: من مردی هستم که خیلی عبادت خدا را میکنم و به همین دلیل است که دعاهایم زود مستجاب میشود و مستجابالدعوه هستم. اگر گندم من را زود آرد کنی؛ دعا میکنم به کسب و کار تو برکت داده شود، پولدار شوی و اوضاعت خوب شود.
آسیابان میگوید: من مردی زحمتکشم، نیاز به این چیزها ندارم. برای من فرقی نمیکند تو چه کسی هستی، نوبتت شد گندم تو را آرد میکنم.
در مرامم هر کسی را حرمتیست آسیابم هم همیشه نوبتیست
نوبتت چون شد کنم بار تو باز خواه مؤمن باش و خواهی بینماز
زاهد عصبانی میشود و میگوید: من دعا میکنم که آسیابت بر سرت خراب شود.
مرد آسیابان میگوید: تو که دعایت میگیرد، خب دعا کن گندمهایت آرد شود.
4-خر ما از کرگی دم نداشت
مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود.برای كمك كردن دُم خر را گرفت و زور زد!دُم خر از جای كنده شد.فریاد از صاحب خر برخاست كه ، تاوان بده!
مرد برای فرار به كوچهای دوید ولی بن بست بود.خود را در خانهای انداخت.زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی میشست و حامله بود.از آن فریاد و صدای بلند در ترسید و بچه اش سِقط شد.صاحب خانه نیز با صاحب خر همراه شد.
مرد گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت ، از بام به كوچهای فرود آمد كه در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدر بیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود.مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد ، چنان كه بیمار در جا مُرد.فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد!
مرد، به هنگام فرار ، در سر كوچه ای با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد.او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست!
مرد گریزان ، به ستوه از این همه ،خود را به خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود.چون رازش را دانس
نت ، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد ،مدعیان را به داخل خواند.
نخست از یهودی پرسید.یهودی گفت : این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. قصاص طلب میكنم.قاضی گفت: دیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست ،باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت! وقتی یهودی سود خود را در انصراف از شكایت دید ، به پنجاه دینار جریمه محكوم شد!
جوان پدر مرده را پیش خواند.گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد و هلاكش كرده است.به طلب قصاص او آمدهام.قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است ، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است.حكم عادلانه این است كه پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی ، طوری كه یك نیمه ی جانش را بگیری!جوان صلاح دید که گذشت کند ، اما به سی دینار جریمه ، بخاطرشكایت بیمورد محكوم شد!
نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود ، گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راه جبران مافات بسته باشد.حال میتوان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودک از دست رفته را جبران كند.برای طلاق آماده باش!شوهرش فریاد میزد و با قاضی جدال میكرد كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید.
قاضی فریاد داد : هی ، بایست كه اكنون نوبت توست!
صاحب خر همچنان كه میدوید فریاد زد : من شكایتی ندارم.میروم مردانی بیاورم که شهادت بدهند خر ما از کرگی دم نداشت.
۵-نه خانی آمده و نه خانی رفته
در روزگاران قدیم مردی روستایی بود که همیشه در توهم و تخیلاتش دوست داشت مثل اشراف و خان ها زندگی کند. اما نه پولی داشت، نه گاو و گوسفند و نوکر و کلفتی. به همین خاطر تا آنجا که راه داشت به فکر این بود که در زندگی اش صرفه جویی کند تا شاید بتواند یواش یواش پولدار شود و آرزویش را که همان خان و اشراف بودن است را برآورده کند.
یک روز تابستانی این مرد قصد رفتن به شهر را داشت تا بتواند جنس هایش را بفروشد. به همین خاطر وقتی که به شهر رفت و جنسش را فروخت در حین برگشت چشمش به مغازه خربزه فروش افتاد و با خودش گفت: «چطور است به جای ناهار، یک خربزه بخرم و بخورم؟ با خوردن خربزه، سیر می شوم و دیگر نیازی به خرید ناهار ندارم.»
با این فکر به داخل مغاز رفت و یک خربزه خرید و از شهر خارج شد. در بیابان درختی پیدا کرد و زیر سایه اش نشست. خربزه را محکم به روی سنگ کوبید و بعد مشغول خوردن تکه های آن شد. وقتی که خربزه را می خورد، گفت: « پوست خربزه را نمیتراشم تا هر کس از اینجا عبور کند و پوست خربزه را ببیند، بگوید که بدون شک یک خان از اینجا گذشته، خربزه را خورده و پوستش را رها کرده و رفته.»
تصمیم گرفت مثل خان ها بلند شود و به راهش ادامه دهد. اما هنوز گرسنه بود و میل به خوردن خربزه آزارش می داد. با خودش گفت: «پوست خربزه را هم می تراشم و می خورم. پوست و تخمه هایش را می گذارم همین جا بماند.
آن وقت، هر کس از اینجا عبور کند، می گوید که یک خان از اینجا عبور کرده، خربزه را خورده و پوستش را هم به نوکرش داده تا بتراشد و بخورد. این جوری خیلی بهتر است.»
مرد روستایی بیچاره با این توهمات، پوست خربزه را هم تراشید و خورد. اما دوباره گرسنه بود. به همین خاطر دوباره نشست و مشغول خوردن پوست خربزه شد و با خودش گفت: «همین که تخمه های خربزه بر جا بماند، کافی است.
بعدها هر فردی از اینجا بگذرد، حتما با خودش می گوید که: «یک خان ثروتمند زیر این درخت لحظاتی اطراق کرده و خربزه را خودش خورده، ته خربزه را نو کرش تراشیده و خورده و پوست خربزه را هم داده به الاغش. چه خان مهمی که هم الاغ داشته، هم نوکر!»
خوردن پوست خربزه هم تمام شد. خان خیالی مانده بود و تخمه های خربزه!! اما هر کاری می کرد، نمی توانست از تخمه های خربزه هم دل بکند. برای خوردن تخمه های خربزه هیچ بهانه ای نداشت.
با بی میلی بلند شد و راه افتاد. چند قدمی که رفت، دوباره برگشت و گفت: «نه! از تخمه های خربزه هم نمی توانم بگذرم. اما اگر آنها را هم بخورم مردم چه می گویند؟ نمی گویند این چه خانی بوده که از تخمه ی خربزه هم چشم پوشی نکرده است؟!»
بنابراین مرد روستایی تصمیم گرفت تخمه های خربزه را بی خیال شود و ادامه مسیر را پیش ببرد. چند قدم از جایی که خربزه را خورده بود، فاصله گرفت. به نظرش، گذشتن از تخمه های خربزه، کار مهمی بود. به همین خاطر با غرور مثل خان ها قدم برداشت. در این حال، احساس می کرد که پیاده نیست و بر الاغی که پوست خربزه را خورده سوار شده است و نوکری که پوست خربزه را تراشیده، دهنه ی الاغش را به دست دارد. این فکرها مدت زیادی ادامه پیدا نکرد.
یکباره مرد روستایی از خر شیطان پیاده شد و با عجله به طرف تخمه های خربزه اش دوید. خیلی زود تخمه های خربزه را برداشت و با میل زیاد مشغول خوردن آنها شد.
تخمه های خربزه را هم که خورد، گفت: «آخیش! راحت شدم. حالا انگار نه خانی آمده، نه خانی رفته. اصلاً هیچ خانی از اینجا عبور نکرده و خربزه ای هم نداشته که بخورد.»
۶-کج دار و مریز
قدیمی ها قبل و بعد از غذا دست هایشان را سر سفره میشستند .به این معنی که یک نفر با یک آفتابه و لگن مخصوص شستن دست می آمده سر سفره ها و مهمان ها دست هایشان رو می شستند این کار برای احترام به مهمان و برای اینکه سر سفره از جایشانن بلند نشوند استفاده می شده است. خب وقتی که یک نفر می خواسته آب بریزد برای شستن دست ها باید سر ظرف مخصوص آب را کج میکرده و آب میریخته اما بعضی وقت ها این آب را میریخته روی سر مهمان! ضرب المثل کج دار و مریز از آن زمان رایج شده است.